در جست‌و‌جوی بهشت – کاش آدمی می‌توانست زخم‌هایش را جا بگذارد

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

ایام تعطیلات است و فعلاً خبری از مسافران بهشت نیست. بعضی روزها می‌روم آژانس. اما دفتر مهاجرتی تا پانزدهم فروردین ماه بسته است. وقتی درِ بسته‌اش را می‌بینم، یک جورهایی دلم می‌گیرد. دلم تنگ می‌شود برای قصه‌هایشان. گاهی شب‌ها قبل از خواب به خیلی از آن‌ها فکر می‌کنم. به زنی که دلش می‌خواست برود و آواز بخواند. از خودم می‌پرسم: یعنی موفق شده؟ توانسته رؤیایش را تحقق دهد؟ دختری که دلش می‌خواست مُدل شود. مردی که آرزو داشت زندگی آرامی در کنار سگش داشته باشد و به‌همین خاطر داشت می‌رفت. مردی که می‌خواست عشق اولش را پیدا کند. ترنسی که می‌خواست آزادانه زندگی کند و… 

دلم برای تک‌تکشان تنگ شده است. خیلی شب‌ها بهشان فکر می‌کنم. از ته قلبم آرزو می‌کنم توانسته باشند رؤیایشان را تحقق دهند. با خودم فکر می‌کنم زندگی بدون قصه‌های مسافران بهشت چقدر کسل‌کننده است. 

روز چهارم فروردین ماه موبایلم زنگ می‌خورد. شماره ناشناس است. جواب می‌دهم. صدای ظریف و نازک و آشنایی از آن طرف خط سلام می‌کند و می‌گوید شناختی؟ 

چطور می‌شود نشناسمش؟ اگر اسمش را هم نمی‌گفت، محال بود آن صدای ظریف را از یاد ببرم. رعنا یکی از نزدیک‌ترین دوستانم بود. به‌خاطر کار پدرش شش سال تهران زندگی کردند و بعد برگشتند زنجان. دوستی ما ادامه پیدا کرد. تقریباً هر روز تلفنی حرف می‌زدیم. او دلش نمی‌خواست برگردد شهرستان. عاشق زندگی در تهران و هیاهو و شلوغی‌اش بود. می‌گفت این شهر با تمام زشتی‌هایش، زنده است. حتی نیمه‌شب یا دم صبح هم می‌بینی که زندگی در خیابان‌هایش جاری است. از آنجایی که تهران با زنجان فاصله زیادی ندارد، مدام به تهران سفر می‌کرد. مهم‌ترین ملاکش برای ازدواج این بود که طرف باید ساکن تهران باشد. بالاخره هم توی تهران با سعید آشنا شد. مدتی دوست بودند. رعنا ماهی یک‌بار می‌آمد تهران و سعید را می‌دید. بارها سه‌تایی مهمانی و کافه و رستوران رفتیم. بعد از یک‌سال ازدواج کردند. رعنا خیلی خوشحال بود. با مردی ازدواج کرد که عاشقش بود و مهم‌تر از همه به‌قول خودش ساکن تهران بود. من هم خیلی خوشحال بودم که دارد می‌آید تهران. اما این داستان طوری که ما فکر می‌کردیم پیش نرفت.

او به تهران آمد. اما سعید بعد از ازدواج رفتارهایی از خودش نشان داد که باورم نمی‌شد. همان اول شرط کرد رعنا باید با تمام دوستان مجردش قطع رابطه کند. یادم نمی‌رود روزی را که به من تلفن زد و گفت سعید گفته رفت‌وآمد آدم متأهل با مجرد معنا ندارد و دیگر نمی‌تواند با من در تماس باشد. من واقعاً شوکه شدم. به سعید تلفن زدم و پرسیدم حتی من؟ جواب داد حتی تو. باورم نمی‌شد رعنا چنین شرطی را بپذیرد. اما پذیرفت و تمام روابطش را قطع کرد و به‌قول خودش چسبید به زندگی‌اش چون عاشق سعید بود. بی‌آنکه فکر کند مردی که چنین تقاضایی دارد، نمی‌تواند از نظر روحی آدم سالمی باشد. به‌شدت نگرانش بودم. چند بار می‌خواستم با مادرش تماس بگیرم و حالش را بپرسم. اما گفتم شاید رعنا خوشش نیاید. می‌گوید:

«هفته پیش جدا شدم. شش ماه جهنمی درگیر کارهای طلاق بودم. نمی‌دانی در این سه سال چه رنج‌هایی کشیدم.»

جواب می‌دهم که اصلاً تعجب نکردم. همان وقت که سعید برایش چنین شرطی گذاشت، حدس می‌زدم که یک روز کارش به اینجا بکشد. گفت: «می‌خواهم از ایران بروم. نصف مهریه‌ام را گرفته‌ام. آن‌قدر این مدت رنج و عذاب کشیدم که دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم.» خندیدم. آن‌قدر مسافران بهشت با زندگی‌ام عجین شده‌اند که حتی وقتی توی خانه هم نشسته‌ام سراغ‌ام می‌آیند. پرسید چرا می‌خندی؟ جواب دادم به بازی روزگار. گفتم که یک دفتر مهاجرتی می‌شناسم. وکیل‌های خوبی دارد و می‌توانم معرفی‌اش کنم. اما او از قبل فکرهایش را کرده بود. در مدتی که درگیر پروسهٔ طلاق بود از طریق فیس‌بوک با مردی اهل ترکیه آشنا شده بود. می‌خواست برود استانبول. می‌گفت: «محال است دیگر به مرد ایرانی فکر کنم.» گفتم ایرانی و خارجی ندارد. آدمی که بیمار باشد، بیمار است. مگر تمام مردهای خارجی خوب‌اند؟ جواب داد که حسش به ساهن بسیار مثبت است. می‌خواستم بگویم حست به سعید هم مثبت بود. اما حرفم را خوردم. چون رعنا از آن دسته آدم‌هایی است که اگر بخواهد کاری کند، زمین و زمان بگویند کارت اشتباه است انجامش می‌دهد. یادم است وقتی سعید چنین درخواستی از او کرده بود، توجیهش این بود که او مرد زندگی است و حتی حرفش را تأیید می‌کرد که دلیلی ندارد آدم متأهل با مجرد دوستی کند. دل بیشتر دوست‌هایش را به‌خاطر سعید شکست. می‌گویم اگر خودش دوست دارد از رنج‌هایش بگوید. آه می‌کشد:

«مسئله فقط قطع ارتباط با دوستان مجرد نبود. بعد از مدتی با هیچ‌کس رفت‌وآمد نداشتم حتی با خانوادهٔ خودش هم سه چهار ماه یک‌بار. خیلی خوشحال‌ام از دستش آزاد شدم. سعید شکاک بود. می‌گفت همسر دوست صمیمی‌اش خیانت کرده و او هم می‌ترسد چنین بلایی بر سرش بیاید. زندگی را برایم جهنم کرده بود. خانهٔ ما بیشتر شبیه یک زندان بود. همهٔ پنجره‌ها نرده داشتند و شیشه‌های پنجره‌ها کاملاً رنگ شده بود، تلفن خانه همیشه قطع بود. وقتی سر کار بود، موبایلم را با خودش می‌بُرد و خاموشش می‌کرد. بیرون که می‌رفتیم، مُدام مرا می‌پایید. اگر روزی یک لیوان بیشتر دم دست بود، چنان دعوایی به راه می‌انداخت که چه کسی میهمان خانه‌مان بوده. همهٔ اتاق‌ها را می‌گشت و مرا به باد کتک می‌گرفت و تصور می‌کرد کلید یدک دارم و در غیابش کسی به خانه آمده است. فکر می‌کرد تمام مردهای دوروبر نسبت به من احساس خاصی دارند. از ترسش حتی به مهمانی‌های خانوادگی نمی‌رفتم. چون بعد از هر مهمانی به بهانهٔ اینکه تو چرا با برادرم چرا حرف زدی یا چرا برادرم جواب سلام تو را با گرمی پاسخ داد، کتک خواهم خورد. اسیر شده بودم در قفسی آهنین که او برایم ساخته بود. با خودم می‌گفتم عجب غلطی کردم. نمی‌دانم چطور در زمان دوستی توانسته بود خودش را کنترل کند و بروز ندهد. چند بار خواستم به‌هر طریقی با تو تماس بگیرم، اما نتوانستم. هیچ‌کس از دردم خبر نداشت. پنهان‌کاری می‌کردم مبادا خانواده‌ام ناراحت شوند. الکی به مادر و پدرم می‌گفتم دکتر گفته موبایل برایم ضرر دارد و اگر استفاده کنم، سردرد می‌گیرم و برای همین بیشتر اوقات گوشی‌ام خاموش است. هر چه کوتاه می‌آمدم او بدتر می‌شد. روزبه‌روز متوهم‌تر و شکاک‌تر! کار به جایی رسید که در خانه را از پشت قفل می‌زد. پدرم شک کرده بود و یک روز سرزده آمد تهران. در از پشت قفل بود. از پشت در آپارتمان با هم حرف زدیم. باز هم می‌خواستم انکار کنم که پدرم سرم فریاد زد و گفت خیلی احمقی. رفت و با مأمور پلیس برگشت. سعید که آمد، پدرم می‌خواست تکه پاره‌اش کند. همان وقت مرا متقاعد کرد. شکایت کردم و رفتم خانهٔ پدرم. ماجرا که توی فامیل پیچید، هیچ‌کس باور نمی‌کرد. مادرم می‌گفت چطور دو سال تاب آوردی دختر؟ تو امنیت جانی نداشتی. ممکن بود در اثر شک تو را بکشد. 

طلاقم هم مصیبتی بود. پدرم وکیل گرفت تا من با سعید چشم توی چشم نشوم. پیش روان‌شناس رفتم و تازه فهمیده بودم در این مدت چه بلایی سرم آمده. فیس‌بوک همدمم شده بود. همان‌جا با ساهن آشنا شدم. چون تُرکی مسلطم، با هم مدام حرف می‌زدیم. قرار است بعدِ تعطیلات بروم استانبول ببینمش. به خانواده گفتم برای تمدد اعصاب دارم می‌روم. راستش هر جوری که فکر می‌کنم دیگر نمی‌توانم ایران بمانم. هر طور شده باید بروم. اگر با ساهن هم به نتیجه نرسیدم، یک راه دیگری پیدا می‌کنم. آسیب روانی که در این سه سال خوردم فقط با رفتن از اینجا شاید کمی التیام پیدا کند. شاید باورت نشود. پارچه می‌چپاند توی دهانم. مرا به صندلی می‌بست و می‌گفت اعتراف کن. بعد از مدتی فهمیدم توی خانه شنود گذاشته است.»

می‌پرسم: «چرا زودتر کاری نکردی؟ چرا این مدت تحمل کردی؟» می‌گوید: «امید داشتم که بتوانم درستش کنم. چند بار پیشنهاد دادم پیش مشاور برویم. اما تا اسم مشاور آمد، گفت می‌خواهی بگویی من دیوانه‌ام؟ و مرا به باد کتک گرفت. موقع طلاق با پدرم شرط کردم بعد از طلاق می‌خواهم از ایران بروم. رفتن از اینجا می‌تواند حالم را بهتر کند. حالم از این کشور به‌هم می‌خورد. همه‌چیز برایم یادآور آن زندگی جهنمی است که با عشق شروعش کردم.»

می‌گویم با عشق ولی بدون فکر. اعتراض می‌کند که سرزنشش نکنم. از آرزویش برای رفتن و هیجانش برای دیدن ساهن می‌گوید. من هم دیگر چیزی نمی‌گویم و حرف‌های معمول دوستانه می‌زنیم.

رعنا همیشه دنبال رفتن بود. وقتی زنجان بودند، خوشبختی‌اش را در آمدن به تهران می‌دید و ملاکش برای آشنایی و ازدواج تهرانی‌بودنِ طرف بود. حالا هم خوشبختی‌اش را آن‌سوی آب‌ها می‌بیند و در ازدواج با مردی خارجی. غافل از اینکه آدمی شاید بتواند از شهر و کشورش فرار کند، اما از زخم‌هایش هرگز! کاش آدمی می‌توانست زخم‌هایش را جا بگذارد.

ارسال دیدگاه